-
عروسی
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 09:40
اگر شیر با پلنگ عروسی کنند بچه شان چی می شود؟ . . . . . . . شیلنگ
-
تاکسی
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 09:37
بچه اول: طلاق خیلی بد است بچه دوم: طلاق یعنی چه؟ بچه اول : یعنی اینکه وقتی می خواهی از بغل مامان بری تو بغل بابا باید تاکسی بگیری!!!!
-
صابون
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 10:19
معلم:بنویس صابون شاگرد روی تخته نوشت سابون معلم:ببین عزیزم صابون با ص است نه با س شاگرد:آقا ناراحت نباشید این هم کف می کند.
-
هوش ماهی
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 09:29
مادر:دخترم ماهی زیاد بخور چون ماهی هوش آدم را زیاد می کند. دختر:اگر گوشت ماهی هوش آدم را زیاد می کند چرا خودش کم هوش بود و توی دام افتاده است؟
-
اسم ماشین
شنبه 26 دیماه سال 1388 09:22
غضنفرمیره ثبت احوال میگه یه شناسنامه واسه بچه ام میخوام ! میگن اسمش چیه ؟ میگه "شورلت" میگن اینکه اسم ماشینه یه اسم بزار که به نام پدر و مادر بیاد . میگه خب به اسم ما میاد دیگه من "بیوک" آقا هستم . همسرم هم "خاور" خانوم !!!
-
خاطره
دوشنبه 21 دیماه سال 1388 21:03
روز هشتم محرم مادربزرگم تصادف کرد هر دوپایش شکسته جمجمه اش مو برداشته از گوشش هم خون می آمد . او را به بیمارستان بردیم عملش کردند . الان هم هر روز یک آمپول می زند و کمی پایش درد دارد. برایش دعاکنید که خوب شود.
-
دزده و مرغ فلفلی
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 13:13
شاعر : منوچهر احترامی توی ده شلمرود فلفلی مرغش تک بود یه ده بود و یه فلفلی یه مرغ زرد کاکلی یه روز که خیلی خسته بود کنج اتاق نشسته بود یه دزد رند ناقلا شیطون و بدجنس و بلا اومد و یک کیسه آورد کاکلی رو دزدید و برد تنگ غروب که فلفلی رفت به سراغ کاکلی نه آب بود و نه دونه بود نه کاکلی تو لونه بود داد زد و گفت مرغ کاکلی...
-
کبریت
شنبه 28 شهریورماه سال 1388 10:09
یه روز یه کبریت سرش رو می خارونه آتیش می گیره
-
خاطره
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 10:01
ملیکا یاد گرفته دست ولی بایستد
-
خاطره
سهشنبه 10 شهریورماه سال 1388 09:02
دوهفته قبل که به تفریح رفته بودیم یک دفعه دیدیم که ملیکا(خواهرم) دندان درآورده و خیلی خوشحال شدیم
-
انتخابات
شنبه 23 خردادماه سال 1388 13:32
من طرفدار احمدی نژاد هستم. اگر بزرگ بودم به او رای می دادم.
-
من
شنبه 23 خردادماه سال 1388 13:31
اسم من مهدی است من یک پدر یک مادر و یک خواهر کوچولو دارم درس هایم خوب است و نمره دیکته من از 15 کمتر نشده ریاضی هم همیشه بیست است.
-
برق گرفتگی
جمعه 16 اسفندماه سال 1387 07:27
قلی را برق میگیرد مادرش می گوید ولش نکن این همان است که پارسال پدرت را کشت.
-
تاریکی
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 14:23
مادر: من دیشب دو تا قاچ کیک توی یخچال گذاشتم ولی حالا یکی از کیک ها نیست. پسر: خوب دیشب تاریک بود و من یک دانه اش را ندیدم که بخورم.
-
گمشده
سهشنبه 6 اسفندماه سال 1387 14:22
یه روز سه تا لر قایم باشک بازی می کنند دو تاشون هنوز پیدا نشده اند. هرکی ازشون خبر داره به خانوادههاشون خبر بده.
-
چشم پزشک
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1387 08:11
مردی پیش چشم پزشک رفت و گفت آقای دکتر من همه چیزرا دو تا می بینم دکتر گفت : هر چهار نفر تان این طور هستید؟
-
اسب با ادب
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 08:55
اولی:چرا تو در مسابقه برنده نشدی؟ دومی: چون اسب من با ادب است و به بقیه اسب ها می گوید اول شما بفرمائید.